loading...
شب فان،تیتراژ،دانلود ترانه،اس ام اس،فان کده،عاشقانه ها
shabfun بازدید : 233 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (1)




دانلود رمان



نام رمان : احتمالا گم شده ام

نویسنده : سارا سالار


صدای زنگ تلفن ترتیب مغزم را می دهد. دستم را بی خودی طرفش دراز می کنم تا قبل از این که مغزم روی تخت ولو شود، صداش را کم کنم… می رود روی پیغام گیر… کیوان است. می خواهد بداند خانه هستم یا نه. جواب نمی دهم.

سرم را که از روی بالش بلند می کنم، تازه می فهمم چه قدر سنگین است از لا به لای بخار توی سرم به ساعت میز نگاه می کنم. ساعت ده است یا یازده یا دوازده؟ چه اهمیتی دارد؟ سعی می کنم دیشب را به خاطر بیاورم جاش سامیار به خاطرم می آید و این که اهمیت دارد ساعت ده است یا یازده یا دوازده و اصلاً زود بیدار شده باشد، تا حالا چه کار کرده و حالا دارد چه کار می کنند…

از جا می پرم، دستم را به دیوار می گیرم و از اتاق خواب می آیم بیرون… سامیار توی اتاقش نیست… دلم هری می ریزد پایین… توی سالن سرک می کشم… توی آشپزخانه… توی حمام و توالت … نیست… همان جا کنار دیوار توالت و می نشینم و نفس می کشم … یک دفعه یادم می آید امروز صبح با تاکسی فرستادمش مهد کودک. باورم نمی شد یادم رفته باشد. خودم بیدار شده بودم، خودم به زور دو سه لقمه چپانده بودم توی دهانش، خودم لباس خوابش را کنده بودم و بلوز و شلوارش را تنش کرده بودم و توی کیفش آب پرتقال و بیسکویت بودم و به تاکسی سر کوچه زنگ زدم بودم یک راننده ی مطمئن بفرستد تا ببردش مهدکودک. نکند دارم آلزایمر می گیرم. یعنی آدم می تواند توی سی و پنج سالگی آلزایمر بگیرد؟ پاهایم را دراز می کنم روی زمین و سرم را تکیه می دهم به کاشی های سرد دیوار… فکر می کنم خواب بودم…. شاید … دیدم دوباره توی حیاط مربع شکلی هستم که چهار تا باغچه دارد….

گندم بلوزش را می زند بالا…

می گوید:« من با یک روح عشق بازی می کنم…»


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 369 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام رمان : دیدار تلخ

نویسنده : مهسا طایع



امواج ملایم و دلپذیر آ ب سینه زلال دریاچه رابه نرمی نوازشکرانه ای می لرزاند، ونسیم عاشقانه ترین زمزمه هایش را در گوش برگ های تازه رسته درختان جنگل تکرار می کند وخورشید این سلطان آ سمان که تنش از گرمی عشق می درخشد، پیکر سوزنده اش را در آغوش وسوسه انگیز دریاچه رها می سازد . 
‏و تازه از سفر برگشته که بازخانه اش رادر آ شوب صحبت های کسل کننده و تکراری می بیند، دلش از این همه تیرگی که بین فرزندانش سیاهی افکنده به تنگ آمده است. هر باری که به سفر می رود آ رزو می کند، کاش با لبخند دلنشین پسرانش مواجه گردد وغم سال های از دست رفته را ازسربار کند. اما در خانه ‏او سال هاست که عشق ودوستی در غباری از کینه ونفرت رنگ باخته است.
‏از همان هنگام که پدر برای او عروسی بر گزید وبه حرف های جوان پر شورش اعتنا یی فکرد، قلبش شکست و غنچه آمالش پژمرد. دختری همخانه اش شد که ارباب لحظه از تحملش نمی توانست بکند اما چه کاری می شد آن جام داد وقتی سایه پر استوار ارباب عطا الله سواد کوهی بالای سرش بود، ارباب جرات نفس کشیدن هم نداشت. چه رسد به این که اعتراضی بکند واز همسرش به پدر گلایه ای داشته باشد. آخر زن اوخواهر زاده ارباب بود ونورچشمی اش. وارباب با تمام دبدبه وکبکبه اش این دختر را روی کولش می گذاشت وبا او قایم موشک بازی می کرد.
‏ارباب تابه خود آ مد، دید که بچه ها دوره اش کردند، در حالی که او هنوز احساس کودکی می کرد. ارباب عاشق اسب بود وجنگل. شاید این عشق را برای جبران رویا هایی که در سر داشت برگزیده بود. ولی هیچ وقت نمی توانست دختری را که همیشه در رویاهایش سیر می کرد، از خاطر ببرد. حتی وقتی که صاحب سه پسر شد وحتی زمانی که فرشته زیبایش به دنیا آ مد و باشیطنت خود را به آغوش پدر می انداخت، ارباب آ رزو می کرد کاش مادر این فرشته قشنگ همان دختر رویایی اش می بود. دختری که عشق وصداقت خودرا به ارباب هدیه می کرد.
- چه خبرتان است؟… صدای تان تا ته جنگل هم به گوش می رسید!
‏نوید از جابلند می شود، بی آ ن که به پدر نگاه کند زیر لب، می گوید:
- اخر این جا هم جای زندگی کردن است. حال اکر جای دیگر بروی و ارباب نباشی چه می شود؟
‏از شنیدن این حرف قلب ارباب می شکند. هنوز اخم در چهره اش جای نگرفته که نسیم هم با صدای بلندتر حرف برادر را ادامه می دهد:
‏-پدر تا تو راضی نشوی که من به شهر بروم یلدابامن عروسی نمی کند! 


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 249 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام رمان : بوی خوش عشق

نویسنده : آرش خسروپناهی


شنایی

یکی از روزهای بهاری آپریل بود، وسط امتحانهای سال پنجم. امتحانهایی که از اواسط فوریه شروع شده بود و قرار بود تا آخر اوت طول بکشه. حتّی فکر کردن به این که هفت هشت ماه رو باید فقط تو کتابخونه و با کتابها بگذرونم کلافهام میکرد. از طرف دیگه دلم گرفته بود و خیلی احساس دلتنگی میکردم. بهرام تنها برادر من که در ضمن شاید نزدیکترین دوستم هم بود و همیشه شیطونیهاش کلّی سر حالم میآورد، از ژانویه برای یه کار خیلی مهم به وین رفته بود و من تنها بودم.

ما یه خانوادة خیلی متّحد و صمیمی بودیم و جونمون رو برای همدیگه میدادیم. گاهی فکر میکردم که از من خوشبختتر رو زمین خدا نیست. پدر و مادری که دوستت داشته باشن و خواهر و برادرهایی که هوات رو داشته باشن. محبّتی که تو خانوادة ما موج میزد رو کمتر جایی میشد دید.


داشتم میگفتم که یکی از روزهای آپریل بود. صبح پرندهها توی فضای سبز پشت خونة من غوغا راه انداخته بودن، من هم طبق معمول ساعت ۶ صبح چشمهام باز بود و هوای خنک بهار ژِنِو رو تو مشامم میریختم. باید دوش میگرفتم و سریع کارهام رو میکردم و مینشستم سر درسهام. دو تا از امتحانهام رو پاس کرده بودم و راضی بودم. امتحان بعدی که دو هفتة بعد بود پوست بود و من هیچ چی نخونده بودم. تو این افکار بودم که تلفن زنگ زد. کی بود این وقت صبح؟

- الو؟

- چطوری بهار جون؟

- شیوا؟ این چه وقت زنگ زدنه؟ صدای همسایه ها در میاد!

- ای وای Sorry، یادم نبود که اونجا مثل خونة باربی کوچیکه و صدا میره بیرون!

- حالا چطور شده این وقت شب یاد من کردی؟

- خوبه یادت مونده اینجا شبه! زنگ زدم که بگم مرخصیهام رو جور کردم و هفتة اوّل جون میام!

shabfun بازدید : 388 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان

نام رمان : شاخه های سرد غرور

نویسنده : بیتا فرخی


همه چیز از آن روز شروع شد! آری، حال که بهتر می اندیشم می بینم تمام هیجانات و تحولات زندگی کوتاه من از آن روز شروع شد.

تا به آن موقع زندگی عادی و آرامی کنار پدر، مادر و برادرم که دوستشان داشتم و پدر بزرگ و مادربزرگم که بهشان عشق می ورزیدم، طی کرده و آنها اجازه نداده بودند تلخیهای روزگار را، چه مادی و چه معنوی بچشم.

سابق بر آن پدرم یک کارمند ساده بانک بود، که با توجه به سابقه خوب کاری و درخشانش به ریاست یکی از شعب آن درآمده و از آنجایی که مردی شریف و درستکار بود، با همان درآمد متوسط چرخ زندگیمان را میچرخاند .اما در آن بین به لطف آقاجون فشار مالی کمی متحمل می شد، به این ترتیب که او هزینه هوسها و خواسته های معقول من و برادرم، فرزین را تقبل کرده و از چیزی بخصوص برای من کم نمی گذاشت.

اما به ناگاه همه چیز تغییر نمود، روابط خانوادگی و تمام رویاهای کودکانه ای که نسبت به آنها داشتم، رنگ دیگری به خود گرفت،آن هم فقط به خاطراو!

درست صبح روز بیستم فروردین ماه بود. یکی از آن روزهای زیبای بهاری که هر قلب جوان و تپندهای آماده پذبرفتن عشق است.

نسیم خنکی از میان گلهای سرخ وسفید و شاخه های تازه جوانه زده باغچه حیاط عبور میکرد و عطر دل انگیز آنها را به مشام من که خود را بین بوته ها مخفی کرده و در ورودی ساختمان را نیز میپاییدم، می رساند.

برای دانلود رمان لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 918 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)





دانلود رمان

نام رمان : رویای ناتمام

نویسنده : سعید کوشافر


همهمه فضای دادگاه را پر کرده بود که قاضی وارد اتاق شد و در جای خود

نشست، حضور او به سر و صدای داخل دادگاه پایان داد.

قاضی بعد از چند لحظه پرونده ای را برداشتو مشغول مطالعه شد، هنوز چند

دقیقه ای نگذشته بود که سرشرا بالا آورد و حاضران در دادگاه را از نظر

گذراند و دوباره مشغول مطالعه پرونده شد.

قاضی بعد از مطالعه پرونده از سیما خواست که شرح ماجرا را بازگو کند.

زنی بلند قد و سفید رو که چروکهای صورتش حکایت از گذشته ای تلخ

داشت، با چادر سورمه ای که گلهای آن آرم سازمان زندانها بود، در صندلی

جلو نشسته بود.

دانلود در ادامه مطلب....

shabfun بازدید : 289 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (1)




داستان عاشقانه


خلاصه داستان : 

 

دلم براش تنگ شده بود همش بی طاقت بودم تا حالا همچین حس هایی رو تجربه نکرده بودم یه روز عصر

دوستم اومد خونمون باهم رفتیم تو اتاقم یکم حرف زدیم بعدش گف سارا چند روزیه عوض شدی یه

جوریی هستش چیزی شده؟ مونده بودم بهش بگم نگم تو این فکرا بودم که بهم گفت تو  بهم اعتماد کن

مطمئن باش رازدار خوبی میشم برات گفتم راستش مریم ... 

 

برای خواندن تمام داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید...
shabfun بازدید : 388 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (1)




دانلود رمان


نام رمان : بی ستاره

نویسنده : مریم ریاحی



الان بهترم … با این که خیلی خسته ام با خودم می گم ((اصلا مهم نیست …ولش کن… مگه وقتم رو از سر راه اوردم که دنبال اون نامرد راه بیافتم؟! شاید اون بخوا تموم دنیا رو بگرده …منکه نمی تونم با این طفل معصوم دنبالش برم…!

یحی خسته شده سرش را روی سینه ام گذاشته و مژه های بلندش را تند تند بهم می زند… گویی می خواهد هر چه تصویر از پشت این شیشه ی چرک و خاک گرفته می بیند توی ذهنش ثبت کند … لپ نرمش را می بوسم… لبخند می زندو دلم گرم می شود و با خود می گویم (( کی بود می گفت دلخوشی ها کم نیست ؟!!)) چشمام به خاطر لبخند جمع می شن…

زیر لب می گویم (( روحش شاد)) !! انگار باز هم لحظه ی بی حسی رسیده و من حالا روی نقطه ی اوج این لحظه ایستاده ام.

راننده موشکافانه نگاهش را از اینه به من می دوزد .دندانهایش رقصی ناهماهنگ را اغاز کرده اند… یک مشت دندان چرک و زرد رنگ روی ادامس بزرگش هوار می شود… چقی صدا می دهد… هنوز نگاهش با من است : (( ابجی کجا برم ؟!))

بدون معطلی می گویم:(( بر می گردیم… همون جا که سوار شدم… ))

(( راننده با سفیدی چشمش نشون میده عصبانیه… ولی خب اون راننده است چه فرقی می کنه کجا بره !! پولشرو می گیره !! با این یاداوری دلگرم می شوم .دیگر به راننده فکر نمی کنم… نگاهم به بیرون سر می خورد و فکرم فکرم دورتر از ان رها می شود ((یعنی کجا رفتند ؟! شاید سینما… یا کافی شاپ ! یک جایی که دنج و راحت باشه… کسی هم مزاحمشون نشه !!))

به سختی اب دهانم را قورت می دهم… گلویم می سوزد هوای گرم را با نفسی عمیق به جان می کشم گلویم بیشتر می سوزد…

پلک های یحیی روی هم افتاده و چتر قشنگی از مژه روی گونه هایش باز شده.


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1077
  • کل نظرات : 106
  • افراد آنلاین : 279
  • تعداد اعضا : 1473
  • آی پی امروز : 413
  • آی پی دیروز : 97
  • بازدید امروز : 1,526
  • باردید دیروز : 209
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,735
  • بازدید ماه : 1,735
  • بازدید سال : 54,523
  • بازدید کلی : 1,412,025
  • کدهای اختصاصی
    عاشقانه،مطالب عاشقانه،جملات عاشقانه،متن های عاشقانه،جملات جدیدعاشقانه،مطالب زیبای عاشقانه،دانلود تیتراژ،دانلود،دانلود بازی،دانلود بازی های جدید،دنلودفوتبال 2014،فیفا2014،دانلودستان،عکس عاشقانه,تصاویر عاشقانه,+18,عاشقانه ها قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ